loading...

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

آدمی به کلمه زنده است ...

بازدید : 1
شنبه 12 ارديبهشت 1404 زمان : 12:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

علیرضا این روزها خیلی غمگین و تو خودشه و دل و دماغ هیچی ندارد ... خوب حق هم دارد نمی‌دانم می‌تونه با خودش کنار بیاد یا اینکه ممکنه مدتها تو این وضعیت بماند اخلاقش طوریه که خودش باید با خودش کنار بیاد و کمک بیرونی را پس می‌زند ... حتی در مورد سیگار کشیدن علنی و بی ملاحظه اش هم نتونستم بهش چیزی بگم ...

در مورد ثبت نام بچه‌ها در مهدکودک که قبلاً و پیش از فوت پدر شوهرم برای ماه‌های آینده داشتم برنامه ریزی می‌کردم مجبور شدم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم و بچه‌ها را گذاشتم مهد و امیدوارم بعداً علی موقعی که شرایط روحی اش بهتر شد مخالفتی نداشته باشد .

بمیرم برای دخترها امسال روز دختر جشن نداشتیم اما براشون هدیه گرفتم و نازنین وقتی بهش کادو می‌دهی خیلی ذوق می‌کند .

گاهی وقت‌ها پیش خودت فکر می‌کنی که‌‌‌ای وای بدتر از حال من نمی‌تونه باشه یا اینکه من چقدر بدبختم ولی فاجعه انفجار بندرعباس که اتفاق افتاد دیدن صحنه‌های این همه درد و رنج و مظلومیت هموطنانمون باعث شد به خودم نهیب بزنم که دختر این چه فکر غلطی هست که تو داری و این نگاه و طرز فکرت نوبره والا ...

از این بدتر مگه میشه ؟؟؟ شاید دوماهی باشه که نتوانستم سراغ کتاب جدیدی برم حتی کتاب صوتی و این همه اش بخاطر اینکه وقت برام شده کیمیا ))-:

اونجا که نتانیاهو در مورد سید حسن نصرالله گفت که ایشان چه رهبر بزرگ و تاثیر گذاری بوده وچه نقش مهمی‌داشته اشک تو چشمام جمع شد ...

این چند وقته زیاد بهشت زهرا رفتیم و تو این رفت و آمد‌ها و مراسم خاکسپاری و دیدن این همه آدم‌هایی که یک موقعی زنده بودند با کلی احساسات و خواسته‌های ریز و درشت و حالا در بینمان نیستند به حال بعضی آدم‌ها که می‌بینند و نمی‌فهمند دلم می‌سوزه ...

حکیم عمر خیام در جایی می‌فرمایند :

در دایره‌ای که آمدن و رفتن ماست

او را نه بدایت ، نه نهایت پیداست

کس می‌زند در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

بازدید : 0
سه شنبه 1 ارديبهشت 1404 زمان : 14:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

روز آخر تعطیلات آمدم یک پست نوشتم و تقریبا تمام شده بود و فقط ویرایش آن مانده بود که دیدم نازآفرین در فاصله‌‌‌ای که من داشتم تایپ می‌کردم رفته سراغ یکی از کابینت‌های آشپزخانه و محتویاتش را ریخته وسط آشپزخانه آخه بچم علاقه زیادی به باز کردن در کمد و کابینت داره ... بغلش کردم تا سرش را با چیز دیگه گرم کنم که وقتی برگشتم چون مطلب را ذخیره نکرده بودم نوشته ام پاک شده بود sad

بیخیال شدم و گفتم باشه یک فرصت دیگه و فردا هم بعد از ۱۷ روز باید می‌رفتم سر کار و یک سری اتوکشی و کارهای اینجوری داشتم.

امسال عید مثل هرسال نشد برویم مشهد و قرار بود سال تحویل بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها که آنهم قسمت نشد.

عید امسال را واقعاً هم مامان خوب و هم همسری کدبانو بودم چون همش با بچه‌ها بودم شب‌ها برای سحرمون غذا درست می‌کردم و افطارها هم بیشتر افطاری دعوت بودیم و دو روز پشت سرهم هم خودم افطاری مهمان داشتم که مامانم هم آمد کمکم و بخیر و خوشی گذشت.

این چند وقت روتین بچه‌ها بهم خورده بود و از شانزدهم باید بر می‌گشتند به روتین قبلشون و صبح که رفتم بگذارمشان خانه مادر شوهرم اینا نازآفرین گریه زاری کرد به هر ترفندی بود آرومش کردم و رفتم ... نزدیک ظهر بود که دیدم مادر شوهرم زنگ زد و گفت سارا خودت را برسان ... مادر یک وقت حول نکنی‌هااا بچه‌ها چیزیشون نشده ولی بیا ... من باید برم بیمارستان ... خلاصه نفهمیدم چجوری رفتم وقتی رسیدم دیدم بچه‌ها پیش خاله همسر هستند و پدر شوهرم حالشان بد شده و بردنشان بیمارستان.

علی هم خودش را رسانده بود بیمارستان گفتم لازمه بیام گفت نمی‌خواد تو پیش بچه‌ها باش .

حس خوبی نداشتم و دلشوره بدی افتاده بود تو دلم و بی قرار و دلواپس بودم و فشار خودم هم افتاده بود پایین به هر مصیبتی بود خودم را تا صبح رساندم این اضطراب و افت فشارم شب‌ها خیلی بیشتر میشه ... چند باری هم شب بیدار شدم و خوابم نمی‌برد و هوا هم کمی‌سرد بود و رو انداز بچه‌ها را مرتب کردم ...

پدر شوهرم خیلی دوستم داشت و واقعا یکی از نقاط اتکای ما و بخصوص من تو زندگیم و در ارتباط با همسر تو تمام این سال‌ها بودند و چند باری که با علی به مشکل سخت خورده بودم مثل پدر خودم پشتم درآمد بنابراین خیلی دوستشان داشتم و نگرانشان بودم .

صبحش که یکشنبه بود مامانم آمد که پیش بچه‌ها باشه و من رفتم.

علی هم شب مانده بود بیمارستان و همین حس خوبی بهم نمی‌داد خواستم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم گفتم از سر کار باهاش تماس می‌گیرم ... سر خیابان خودمان که رسیده بودم دیدم علی داره زنگ می‌زند و وقتی جواب دادم دیدم داره گریه می‌کند و درست نمی‌تواند حرف بزند و فقط بریده بریده گفت سارا خودت را برسون ... کمرم شکست ... بابام رفت ...

بازدید : 36
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 22:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

دلخوشی از خانه تکانی‌های عید ندارم اما عاشق فصل بهار هستم.

خانه تکانی عیدهای مادرم شاید باورتون نشود ولی یک ماهی طول می‌کشید و کلا هرچه در خانه بود از ظرف و بشقاب و ملافه‌ها گرفته تا فرش‌ها و در و دیوار و پنجره‌ها و کلا هرچه که بود توی خانه از ریز و درشت را تا قبل ۲۹ اسفند می‌شست .

سال‌های دور در عصر نوجوانی که از مدرسه می‌رسیدم خانه مامان ازم می‌خواست بعد از خوردن ناهار توی کارها کمکش کنم و می‌گفت از حالا باید انجام بدهی تا یاد بگیری و زنیت داشته باشی ... اوضاع موقعی ناگوار می‌شد که با ورود به ماه اسفند و شروع امتحانات ثلث دوم باید درس‌هایش را هم می‌خواندم و این تمرکزم را برای درس خواندن بهم می‌زد و این داستان هر سال تکرار می‌شد.

الان هم بخصوص دوسال اخیر نظافت قبل از عید خانه از آنجا که وسایل بچه‌ها زیاد شده و همه جا پخش و پلا میشه و اتاق اضافه هم نداریم و حسابی دچار کمبود جا هستیم و این به کابوسی وحشتناک تبدیل شده است.


علیرضا را راضی کردم که باهم بریم تا ساینا چرم آخه نیم بوت‌هاش را بخاطر آخر زمستان آف گذاشته بود از طرفی هم هنوز کادوی روز زن را بهم نداده بود و فقط گفته بود کفش خواستی بگیری انتخاب با تو و پولش با من ... !

دیدم بهترین فرصت هست تا با یک تیر دو نشان بزنم و هم هدیه روز زن را زنده کنم و هم یک نیم بوت چکمه‌‌‌ای ساده که امسال مد شده بود و زیاد تو مخم بود و دوست داشتم حتما یکی داشته باشم را بخریم. مثل همیشه کلی غر غر کرد که خودت برو اما من گفتم تو هم باش که تو انتخاب بهم کمک کنی خلاصه بچه‌ها را حاضر کردم و رفتیم . خدا شکر نازآفرین و نازنین اونجا حسابی همکاری کردند و پهلوی باباشون ماندند تا من کفش‌های مختلف را امتحان کنم آخرش به انتخاب همسر خریدم البته خودم هم همین مدل را دوست داشتم و بین این و یک مدل دیگه دو به شک بودم .قرار شد یک روزی تا هنوز اسفند نیامده بریم برای بچه‌ها خرید عید کنیم و خودمان هم خدا را شکر چیزی نیاز نداریم😅

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن


پنج شنبه عصری دیدم زنگ واحدمون را زدند از چشمی‌نگاه کردم دیدم رها است در را باز کردم بهم یک بشقاب حلوا داد و گفت سالگرد خاله ام هست ... گفتم خدا رحمتشون کنه و قبول باشه ، نمیای داخل من و بچه‌ها هستیم گفت نه مادرم هست باید کمکش کنم ... گفت فردا صبح می‌رم توچال دوست داری بیایی ؟ گفتم خیلی سرده ... گفتش حالش به همینه ، لباس کافی و مناسب بپوش چیزی نمیشه و زیاد بالا نمی‌ریم تا همان ایستگاه یک و کمی‌بالاتر و تا ۸ برگشتیم خانه ... گفتم پس بگذار شوهرم بیاید ، ببینم تا قبل از ۸ برنامه‌‌‌ای نداره و می‌تواند حواسش به بچه‌ها باشد ... بهت خبر می‌دهم.

علیرضا که آمد بهش گفتم تعجب کرد و گفت باشه ولی هوا خیلی سرده دوباره مریض نشی بیفتی ... صبح شیر نازآفرین را آماده کردم و ساعت ۴ زدیم بیرون و وای چه هوایی بود و از سرما هم که نگم ولی چون در حرکت بودیم زیاد سردم نشد البته این‌ها همه به یمن پلیور یقه اسکی گرم و نرم و کاپشن بلند و پشمه شیشه‌‌‌ای ام میسر شد و کلاه بافتنی ام را تا ته کشیده بودم روی سر و گوش‌هایم و یک شال گردن هم محکم بسته بودم 🤳 .

وقتی برگشتیم چند دقیقه‌ای مانده به ساعت ۸ بود و علیرضا و بچه‌ها هنوز خواب بودند دوش آب کرم گرفتم و صبحانه را آماده کردم و بعدش بیدارشان کردم ...


با علیرضا صحبت کردم قرار شد یک مدتی بچه‌ها را از سال جدید بگذاریم مهد کودکی که نزدیک خانه مان هست ... چندباری گذری رفتم و محیط و کارکنانش را دیدم و از لحاظ مقدار شهریه هم نسبتا فعلا مناسبه و بخاطر اینکه علیرضا مخالفت نکند گفتم شهریه بچه‌ها را خودم می‌دهم . خدا را شکر مخالفتی نکرد البته بگم هیچ حرفی نزد و به سکوت گذراند نه آره گفت و نه مخالفت کرد و تنها نگاهم کرد و من سکوتش را به علامت رضا گرفتم 🥳😁


جدید ترین کتاب اثر استاد جولایی که به تازگی توسط نشر چشمه منتشر شده اسمش حوض سلطان ، پایان کار مغان است خلاصه به هر ضرب و زوری بود رفتم چشمه کارگر و خریدمش و بی صبرانه منتظر فرصتی برای خواندنش هستم 🥰🤩

در کل کارهای استاد معرف حضور کتابخوان‌ها هستند و نیاز به تعریف و معرفی ندارد.

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

بازدید : 23
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 11:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

... معرفی کتاب ...

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

بعد از سال‌ها این اولین کتابی بود که در سالهای اخیر طی یک روز و یک نفس خواندمش .

باربارا کامینز (۱)به قدری ساده و روان در مورد زندگیش صحبت می‌کند و خواننده را درگیر می‌کند که به این راحتی نمی‌توانی کتاب را رها کنی. یکی از نقاط قوت کتاب به نظرم همین سادگی روایی آن و ورود نکردن نویسنده به حواشی بی مورد است .

اینکه گفتم زندگیش ، داستان در مورد خود باربارا کامینز نیست بلکه در مورد دختری ۲۱ ساله به اسم سوفیا فرکلاف در آغاز زندگی زناشویی و ازدواج است اما نویسنده به قدری توصیفات صریح و جذابی در طول داستان دارد که من مطمئنم آنرا زیسته است و سوفیا قصه همان باربارای نویسنده است.

کامینز خواننده‌اش را در جاهایی واقعاً از بلاهت جوانی ، زن بودن و مسأله فقر غافلگیر می‌کند .

از فصل‌های درخشان کتاب فصل بارداری سوفیا است که یک دفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی که با شخصیت کتاب یکی شده‌‌‌ای ، اینجا از آن همه چیز عالی و خوب بودن‌ها خبری نیست . معمولا زنی به این راحتی‌ها حتی در حضور نزدیکان و همسر از درد و رنج بارداری و زایمان چیزی نمی‌گوید و شاید هم این موضوع با تولد و شادی پس از آن به حاشیه رانده می‌شود ولی اینجا می‌توانی این حس مادر شدن ، عمق دردهایش را و جاهایی که شاید دچار شرم شده‌‌‌ای و به رویت نیاوردی را با تک تک سلول‌هایت حس کنی .

در طول داستان می‌خواهی وارد کتاب شوی و دق و دلیت را بر سر همسر باربارا که تو را از شدت بی مسئولیتی کلافه کرده در آوری ...

در جایی هم شاید آنجا که مجبور می‌شود بخاطر بی مسئولیتی او و فشار خانواده همسر از مادر شدن صرف نظر کند سرت را در آغوش سوفیا بگذاری یک دل سیر اشک بریزی ...

من که این کتاب را دوست داشتم و باهاش یک روز زندگی کردم و لذت بردم و حس و حال خوبی داشتم . امیدوارم اگر دوست داشتید بخوانید و لذت ببرید.

( ۱ ) باربارا ایرانه ورونیکا کامینز نویسنده انگلیسی ( ۱۹۰۷ - ۱۹۹۲ )

بازدید : 23
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 11:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

چقدر از روزهای سرد و خاکستری زمستان و مخصوصاً این تهران دود گرفته بیزار و متنفرم .

این روزها به هرکه بر می‌خوری می‌بینی سرفه می‌کند ... بعید است آدم در چنین محیط و فضای آلوده به انواع ویروس‌های در چرخش اندکی بتواند سالم بماند ... خیلی سخت است.

این حس چند برابر هم شده وقتی که چند روزی هست که آنفولانزای لعنتی هم بهم چسبیده و رهایم نمی‌کند.

خودم را در اتاق حبس کردم و چسبیدم به بخاری سه روزی هست که دخترک‌هام را ندیدم و نتونستم بغلشان کنم و ببوسمشون ... از ترس اینکه آنها هم مریض بشوند ... خانه مادر شوهرم هستند و تلفنی باهاشون صحبت می‌کنم ... واقعاً عجب مادری هستم من ... حس خوبی ندارم که به جای بودن با بچه‌ها دنبال خواسته‌ها و خودخواهی‌های شخصی و تمایلات درونی خودمم و صبحها بجای اینکه پاشم به خانه و دخترا و شوهرم و زندگی ام برسم و تر و خشکشان کنم ... همسر باشم و همسری کنم ... آرام باشم و آرامش بیافرینیم ...به جایش هول هولکی می‌زنم تو ترافیک که بله من آدم مفیدی ام ... زن امروزی ام و می‌خواهم از نظر مالی مستقل باشم ... خیلی‌ها رو من حساب می‌کنند و ... خوب که چی ؟؟

کاش پدرم از آن پدرها بود که در کارم سخت دخالت می‌کرد و می‌گفت دخترم نیستی اگر فلان کار را نکنی ...

کاش مامان مثل آن باری که خواسته خودش در میان بود و گوشهایم را گرفت و از زمین بلندم کرد جلوم محکم وامیستاد.

کاش علیرضا جلو خودش را آنروز نمی‌گرفت و خشمش را پنهان نمی‌کرد و مثل مردی‌هایی که گاهی باید سخت باشند و محکم و زنشان را ادب می‌کنند او هم همین کار را می‌کرد و می‌گفت : من بهت می‌گم چیکار کنی ...

ولی با همه این‌ها تا خودم نخواهم می‌دانم چیزی مرا تغییر نخواهد داد و آنها هم این را می‌دانند ...

فقط فکر می‌کنم همین روزها هست که مامان ناهید کلا قید زندگی در تهران و نزدیکی به پسرش را بزند و دست پدر شوهر را بگیرد و بروند شهرستانی دور از اینجا ... و همه اش مقصرش من هستم ... من که خود خواهم ...

هر کاری کردم که علیرضا هم برود آنجا و حداقل در محیط آلوده خانه نباشد حریفش نشدم ولی خوب کلی برام خرید کرد و مخصوصا موقعی که هست راه به راه آبمیوه می‌گیره و شلغم به خوردم می‌دهد.

اینقدر حالم بد بود که وقتی دید توان پاشدن و درمانگاه رفتن هم ندارم یکی از دوستان دکترش را خبر کرد و آمد خانه بهم سرم وصل کرد و دوبار اینکار را پشت سر هم کردم ولی هنوز حالم سبک نشده است .

امروز به نظرم علیرضا هم علائم داشت ... طاقت مریض داری هم ندارم و این هم باز از خودخواهی‌هایم هست ...

بازدید : 37
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 11:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

... معرفی کتاب صوتی ...

خانم حمیده جمالی هنجنی در این کتاب ما را به اوایل دهه ۵۰ شمسی می‌برد و ماجرایی مرموزی را روایت می‌کند که منجر به مرگ دختری ۲۶ ساله به نام منیژه حجازی می‌شود .

کتاب بر اساس اتفاقات جلسات دادگاه ، صحبت‌های وکلا ، شاهدین و اعضای خانواده مقتول و قاتل ، نامه‌های رد و بدل شده بین منیژه و انوشیروان رزاق منش ( نامزد منیژه ) که در اینجا متهم به قتل او است نگاشته شده است.

در طول کتاب هرچه جلوتر می‌رویم این حس قوی تر می‌شود که یک جای کار مشکل دارد و برای خودم این سوال مطرح بود چرا فقط یک شاهد که آن هم در مورد شهادتش شک و شبهه وجود دارد حادثه را دیده است ؟

چرا اینقدر سخنان ضد و نقیض وجود دارد ؟

این روند ادامه دارد تا اینکه در انتهای داستان نویسنده ما را شوکه می‌کند ...

مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن

این منیژه خانم دختر ارتشبد عبدالحسین حجازی هست که آخرین سمتش رئیس ستاد ارتش بوده و مدتی پس از برکناری در سال ۴۸ اقدام به خودکشی می‌کند و انوشیروان رزاق منش هم کارمند عالی رتبه در وزارت خارجه .

این یعنی خاستگاه خانوادگیشان در سطح مرفه و بی درد جامعه بوده اند.

مرضی داشتیم به اسم درد بی دردی که وقتی آدم از لذایذ زندگی اشباع می‌شود به سراغ تجربه‌های جدید می‌رود ...

خواننده در طول داستان حدس‌هایی می‌زند که قوی ترین آن معطوف است به حسود بودن و یک آن از کوره در رفتن قاتل با توجه به اینکه منیژه دختر بی قید و بند و بیش از حد آزاد بوده ولی در پایان پای محافل خاص به میان می‌آید و ...

داستان را لو نمی‌دهم که اگر دوست داشتید از لذت کشف ماجرا محرومتان نکنم.

بسیار کوتاه اینکه کتاب نثر ساده و راحتی دارد و خوش خوان است و در کتاب صوتی خانم نینا فراهانی بخوبی از عهده کار بر آمده اند.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 654
  • بازدید کلی : 698
  • کدهای اختصاصی