روز آخر تعطیلات آمدم یک پست نوشتم و تقریبا تمام شده بود و فقط ویرایش آن مانده بود که دیدم نازآفرین در فاصلهای که من داشتم تایپ میکردم رفته سراغ یکی از کابینتهای آشپزخانه و محتویاتش را ریخته وسط آشپزخانه آخه بچم علاقه زیادی به باز کردن در کمد و کابینت داره ... بغلش کردم تا سرش را با چیز دیگه گرم کنم که وقتی برگشتم چون مطلب را ذخیره نکرده بودم نوشته ام پاک شده بود
بیخیال شدم و گفتم باشه یک فرصت دیگه و فردا هم بعد از ۱۷ روز باید میرفتم سر کار و یک سری اتوکشی و کارهای اینجوری داشتم.
امسال عید مثل هرسال نشد برویم مشهد و قرار بود سال تحویل بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها که آنهم قسمت نشد.
عید امسال را واقعاً هم مامان خوب و هم همسری کدبانو بودم چون همش با بچهها بودم شبها برای سحرمون غذا درست میکردم و افطارها هم بیشتر افطاری دعوت بودیم و دو روز پشت سرهم هم خودم افطاری مهمان داشتم که مامانم هم آمد کمکم و بخیر و خوشی گذشت.
این چند وقت روتین بچهها بهم خورده بود و از شانزدهم باید بر میگشتند به روتین قبلشون و صبح که رفتم بگذارمشان خانه مادر شوهرم اینا نازآفرین گریه زاری کرد به هر ترفندی بود آرومش کردم و رفتم ... نزدیک ظهر بود که دیدم مادر شوهرم زنگ زد و گفت سارا خودت را برسان ... مادر یک وقت حول نکنیهااا بچهها چیزیشون نشده ولی بیا ... من باید برم بیمارستان ... خلاصه نفهمیدم چجوری رفتم وقتی رسیدم دیدم بچهها پیش خاله همسر هستند و پدر شوهرم حالشان بد شده و بردنشان بیمارستان.
علی هم خودش را رسانده بود بیمارستان گفتم لازمه بیام گفت نمیخواد تو پیش بچهها باش .
حس خوبی نداشتم و دلشوره بدی افتاده بود تو دلم و بی قرار و دلواپس بودم و فشار خودم هم افتاده بود پایین به هر مصیبتی بود خودم را تا صبح رساندم این اضطراب و افت فشارم شبها خیلی بیشتر میشه ... چند باری هم شب بیدار شدم و خوابم نمیبرد و هوا هم کمیسرد بود و رو انداز بچهها را مرتب کردم ...
پدر شوهرم خیلی دوستم داشت و واقعا یکی از نقاط اتکای ما و بخصوص من تو زندگیم و در ارتباط با همسر تو تمام این سالها بودند و چند باری که با علی به مشکل سخت خورده بودم مثل پدر خودم پشتم درآمد بنابراین خیلی دوستشان داشتم و نگرانشان بودم .
صبحش که یکشنبه بود مامانم آمد که پیش بچهها باشه و من رفتم.
علی هم شب مانده بود بیمارستان و همین حس خوبی بهم نمیداد خواستم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم گفتم از سر کار باهاش تماس میگیرم ... سر خیابان خودمان که رسیده بودم دیدم علی داره زنگ میزند و وقتی جواب دادم دیدم داره گریه میکند و درست نمیتواند حرف بزند و فقط بریده بریده گفت سارا خودت را برسون ... کمرم شکست ... بابام رفت ...